my different moods

ساخت وبلاگ

آدم نمی‌داند حالش چقدر بد است تا اینکه کنار کسی که دوستش دارد می‌نشیند. کسی که می‌تواند آدم را از بالا نگاه کند. حرفی می‌زند و تو با آن حجم حال‌بدی درونت مواجه می‌شوی.

my different moods...
ما را در سایت my different moods دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozhayemahtabio بازدید : 0 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:54

سالهای درازی از زندگیم بی‌پناه بودم. وقتی می‌گویم بودم به این معنا نیست که الان دیگر بی‌پناه نیستم. خاصیت بی‌پناهی این است که در وجودت رخنه می‌کند. با تو می‌ماند حتی وقتی آن بیرون کسی هست که می‌تواند پناه باشد تو از درون بی‌پناهی. بی‌پناه بودم. هیچ وقت احساس نکردم کسی آن بیرون مراقب من است. برعکس آن دیگری بیرون از من خودش بزرگترین درنده جان من بود. حصاری دورم نداشتم و آن دیگری که وظیفه‌اش مراقبت از من بود در دریدن من پیش‌قدم‌تر از بقیه. کوچک بودم. کوچک و بی‌پناه. همه چیز پای خودم بود. در همه حال احساس می‌کردم خودم در هر موقعیتی تنهای تنهایم. به وقت درد، به وقت تصمیم‌گیری، به وقت حرکت. این زندگی را که می‌بینید خودم با دست‌های کوچک خودم ساختم برای همین یک جاهاییش کج و کوله است. زورم از این بیشتر نبود. همه کارها برایم سخت و بزرگ بود. حتی حالا هم که بزرگ شده‌ام همه چیز همانطور سخت و بزرگ به نظر می‌رسد. و من می‌ترسم. من از همه چیز می‌ترسم. از بیرون رفتن از خانه میترسم. از حرف زدن با آدمها میترسم. انگار هیچ چیزی نیست که دور من بپیچد و از من محافظت کند. همیشه بی‌پناه بوده‌ام. در کوچکترین ادوات زندگی بی‌پناه بوده‌ام. حتی کسی نبوده تا به او بگویم رنگ مورد علاقه‌ام سبز است و دوست ندارم مانتوهای بلند بپوشم. مجبور شدم با دست‌های کوچکم دور خودم حصار بپیچم آنقدر تنگ که گاهی نفس خودم هم می‌گیرد. بی‌پناهی بد دردی است. اما یک خوبی که داشت این بود که من را به خدا رساند. آدم بی‌پناه کسی جز خدا برایش نمیماند. my different moods...ادامه مطلب
ما را در سایت my different moods دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozhayemahtabio بازدید : 3 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:54

دوباره بعد سالها حس «هیچ کسی» بودن دارم. این حسو تو ۲۰ سالگی هم داشتم. اون موقع‌ها که دنبال معلمی بودم. برای اولین بار رفتم یه مدرسه‌ای مدیرش خیلی باهام بد برخورد کرد تو مصاحبه اما معلم گیرش نیومد و چند وقت بعد اومد سراغم. بگذریم ازینکه حقوق ماه مهرمو نداد. برخورداش قضاوتی بود. رفتارشم جالب نبود و اصلا آخر سال با هم حرفی هم نزدیم و همینطوری تموم شد اون مدرسه. اون موقع‌ها خیلی «هیچ کسی» بودم. خیلی طفلی، مثل یه جوجه بارون خورده تنها که نوکش از سرما بهم می‌خوره. نمی‌دونستم چطور باید راه خودمو باز کنم به مدرسه‌ها، خودمو اثبات کنم. بعد اون مدرسه کذایی اولی یه سال جایی نرفتم، سال اول ارشدم بود و با ارشدم خوش بودم اما هنوز دلم میخواست کار کنم. تا اینکه خیلی خیلی اتفاقی وارد یکی از بهترین مدارس ایران شدم. بعد ورود به اون مدرسه تبدیل شدم به «یه کسی». هویت داشتم و شاید باورتون نشه غیرمستقیم بحث کارگاه گذاشتن برای اون مدرسه اولی پیش اومد. به خاطر کرونا برنامه‌ها بهم ریخت ولی همین برام کافی بود. همین که من ازون نقطه به این نقطه رسیدم. تو اون مدرسه خیلی پیشرفت کردم. کارم خوب بود و این بهم اعتماد به نفس میداد. حتی سال آخر حقوقم هم خیلی خوب و بیشتر از اشل معلمی شد. اما بالاخره تصمیم گرفتم و ازونجا بیرون اومدم چون حس میکردم باید برم دنبال یه کار دیگه. این کار برام تکراری شدی و چالشی نداره. حالی انگار اون پوستین «یه کسی» رو درآوردم و دوباره تبدیل شدم به «هیچ کسی». حس همون جوجه بارون‌خورده رو دارم، نمیدونم چجوری خودمو باید برسونم به جایی. طفلی و بی‌دست و پام. اعتماد به نفس ندارم. کسی منو نمیشناسه. نمیتونم برم بگم من فلان و بیسارم. مثل جوری که میتونستی بری بگی من معلم فلان مدرسم و برق چشم آدما my different moods...ادامه مطلب
ما را در سایت my different moods دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozhayemahtabio بازدید : 20 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 14:29

هجوم افسردگی گاهی انقدر سنگین می‌شه که با خودت فکر می‌کنی زندگی هیچ وقت اینطور به کامت تلخ نبوده. هر چقدر فکر می‌کنی می‌بینی چیزی نیست که بخوای، کاری نیست که مایل به انجامش باشی. حتی روزی مثل امروز که صبح زود بلند شدی، پیاده‌روی رفتی، دوش گرفتی، خونه رو تمیز کردی و غذاتو گذاشتی و حتی ژله درست کردی هم زیر لایه‌ای از خاکستر مدفونه. همه این کارها رو کردی بدون اینکه ذره‌ای روح زندگی درش وجود داشته باشه. افسردگی اواخر شهریور تو قلبم لونه کرد. همون روزهای اول که هوا دیگه پاییزی شده بود. یه غم بزرگی با یه نفس نشست تو سینم و دیگه بیرون نرفت. هر چی اومدم جلوتر دیدم این غم تمومی نداره و طعم همه چیز زندگی داره رنگ میبازه. تا اینکه چند شب پیش هجوم افسردگی فشار بیشتری به دیواره‌های روانم آورد و من از هم گسستم. اونجا بود که تازه فهمیدم اسیر چنگالش شدم. چقدر این درد ترسناکه، چقدر فاصله است ازینجا که منم و اون بیرون. لحظات اندکی هست که انگار درد فرومینشینه اما میدونم دوباره برمیگرده، میدونم میخوابم و صبح که پامیشم میبینم اون درست روبروی من نشسته...درد اینجا فرای تصوره و انگار پایانی براش وجود نداره... my different moods...ادامه مطلب
ما را در سایت my different moods دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozhayemahtabio بازدید : 20 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 14:29

افسردگی در فصل سرد قابل تحمل‌تر است. می‌توانی لباس گرم بپوشی و از خودت محافظت کنی. my different moods...
ما را در سایت my different moods دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozhayemahtabio بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 14:29

آبان ۹۸ من ویران شدم، ویران، ویران. با خودم گفتم باید بروم، باید بساطم را جمع کنم و از اینجا بروم چون فکر می‌کردم اینجا ته ویرانی است. اما بعد تراژدی هواپیما پیش آمد و فهمیدم بالاتر از سیاهی هم رنگی هست. بعدترش هم کرونا و ماجرای به کشتن دادن بسیاری از مردم سر قضیه وارد نکردن واکسن. تمام این اتفاقات من را به بیغوله‌ای تنها و تکیده تبدیل کردند. فکر می‌کردم راه حلش این است که ازینجا بروم اما بعد دیدم اینجا هیچ وقت از من نمی‌رود و آسمان دنیا همه جا همین رنگ است. این شد که کم‌کم از دل صدف آن ویرانی‌ها مرواریدی پیدا شد. من رنج‌هایم‌ را انتخاب کرده‌ام. دیگر آنقدر خام و نپخته نیستم که فکر کنم می‌شود از رنج‌ها گریخت. حالا فکر می‌کنم می‌شود رنجت را خودت انتخاب کنی. آخر این قصه ختم شد به صفحه‌ای برای انجام کاری که بلدم. با خودم گفتم بلند شوم و کاری بکنم برای بهتر شدن این دنیای شوم. و آن کار اسمش شد Kidketab. صفحه‌ای در اینستاگرام‌ برای انتشار دانسته‌هایم درباره ادبیات کودک. my different moods...ادامه مطلب
ما را در سایت my different moods دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozhayemahtabio بازدید : 127 تاريخ : يکشنبه 8 خرداد 1401 ساعت: 18:40

بعضی اوقات هست که آدم‌ها درد و غصه توی دلشان را پشت هزار پستو پنهان می‌کنند، آنقدر که یادشان می‌رود غصه توی دلشان چه شکلی بود. نه اینکه دیگر غصه نخورند، نه! درد همچنان آزارشان می‌دهد اما اصلا یادشان نمیاید آن درد پشت دیگ‌های مسی است یا کوزه‌های پنیر و اینطور است که هی باید بگردند و بگردند دنبال دردشان.بعضی اوقات هم آدم‌ها اهل قایم کردن غم و غصه نیستند یا اینکه بعد از سال‌ها می‌فهمند دردشان پشت دبّه‌های ترشی افتاده بوده. درد را پیدا می‌کنند. می‌گذارندش سر طاقچه، هی نگاهش می‌کنند و آه جگرسوز می‌کشند. صبح می‌روند، شب می‌آیند و دوباره و دوباره درد را مرور می‌کنند. آنقدر که دنیا به کامشان زهر می‌شود.من می‌گویم درست که نباید رفت و دردها را پشت گنجه قایم کرد اما نباید گذاشت فکر غم بیش از خود غم آدم را بیازارد. غم را باید گریست. برای غم باید مویه کرد، اشک ریخت، باید عصبانی شد و مشت به گچ دیوار کوبید. باید کمک گرفت، باید یاد گرفت بعد هم… بعد هم باید رها کرد. وقتی اشک‌ها به اندازه کافی روان گشتند و درس‌ها آموخته شدند حالا نوبت گذر کردن است. من اسم مرحله آخر را می‌گذارم هنر ظریف رهایی.  my different moods...ادامه مطلب
ما را در سایت my different moods دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozhayemahtabio بازدید : 104 تاريخ : شنبه 30 بهمن 1400 ساعت: 21:15

به نظرم انجام دادن بعضی کارها ترغیبی است و بعضی دیگر ترهیبی. کارهای ترغیبی باید با میل و رغبت تمام انجام بشوند. باید عمیقا مایل به انجام دادن آن کار باشی بعد برایش آستین بالا بزنی. برعکس، در کارهای ترهیبی به جای میل و رغبت ترس پایه و اساس تصمیم‌گیری است. در ترهیبی‌ها شاید میل و رغبتی به انجام کار نداشته باشی اما مجبوری به انجام دادن برای جلوگیری از ضرر یا دفع آن.به نظر من تصمیم‌هایی در باب ازدواج، بچه‌دار شدن یا انتخاب شغل و مسیر زندگی از جمله تصمیم‌هایی است که باید با میل و رضایت قلبی اتفاق بیف my different moods...ادامه مطلب
ما را در سایت my different moods دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozhayemahtabio بازدید : 104 تاريخ : پنجشنبه 21 اسفند 1399 ساعت: 20:08

بارها شده بی آنکه توانش را داشته باشم برای کسی بوده‌ام. و تقریبا همیشه بعد از مدتی دور انداخته شده‌ام.  امروز عمیقا دلم شکست. کسی که سالها مرا سطل آشغال استفراغ‌های روانی خود کرده بود خط و نشان کشید که از او گله نکنم، کوچکترین حرفی نزنم که آرامشش بهم بخورد.  همین است! همیشه ماجرا به اینجا ختم میشود. برایم خط و نشان میکشند که یا همان سطل آشغال استفراغ‌های روانی ما باقی میمانی یا تو را دور میندازیم. این چندمین باریست که در زندگی دور انداخته میشوم. این را اینجا نوشتم نه برای نک و ناله بلکه برای آنک my different moods...ادامه مطلب
ما را در سایت my different moods دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozhayemahtabio بازدید : 107 تاريخ : پنجشنبه 21 اسفند 1399 ساعت: 20:08

هر مادری برای بچه‌هاش به مثابه یک درخت می‌ماند. بچه‌ها از شاخه‌هایش بالا می‌روند، زیر سایه‌اش از دست آفتاب سوزان پناه می‌گیرند، به تنه‌اش تکیه می‌دهند و از میوه‌هایش می‌خورند. نمی‌شود ت my different moods...ادامه مطلب
ما را در سایت my different moods دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozhayemahtabio بازدید : 102 تاريخ : جمعه 30 آبان 1399 ساعت: 10:01